سفر به ایران قسمت دوم: مشهد ۲

چیزی که در مورد مشهد فراموش کردم بنویسم این بود که چقدر دیدن مجتبی همراه مریم برای من جالب بود. مجتبی که از سن کودکی همسن و همبازی خوبی بود و چه خاطره های مشترکی که نداشتیم حالا با مریم ازدواج کرده بود خیلی جالب بود و مشکل... من و مجتبی همیشه عادت داشتیم با متلک و شوخی همدیگر را اذیت  و مسخره کنیم ولی حالا باید من جلوی خودم را میگرفتم چون میترسیدم در نظر مریم باعث سوء تفاهم شود. چون مریم از فامیل نبود و من را برای دفعه اول میدید. این برای همه عجیب بود حتی برای خودش تا حدی که یک روز من را در آشپزخانه تنها دید آمد جلو گفت: چیزی شده؟ بین من و تو اختلافی پیش آمده؟ ...دوستی ما خیلی قدیمیتر از این حرفاست.
بعد از آن روز من اول با مریم حرف زدم و از قدیم و از عادت بد ولی دوستانه مان گفتم او هم خندید و گفت من از همه چیز خبر دارو مجتی تعریف کرده بود. من سعی کردم برخوردم را مثل قدیم کنم ولی خاه ناخاه ما فرق کرده بودیم هردو بزرگ شده بودیم و زندگی جدا داشتیم.
 تا همین سه سال پیش که ایران رفتیم مجتبی خیال ازدواج با من را داشت چندین بار هم از من خواستگاری کرد. شاید هم همین باعث شده بود من طور دیگری در موردش فکر کنم و شاید حرفائی که زهرا ( دوست من و عمه او) گفته بود. همان حرفائی که یک شب تا صبح را در بر گرفت.. زهرا میگفت و من مات از تعجب میگفتم نه شوخی مینکنی مجتبی امکان نداره به این حد من را ...نه..
زهرا آن شب خیلی عصبانی بود میگفت من خیلی بی انصافانه با مجتبی برخورد کردم ولی من واقعا اصلا نفهمیده بودم که او احساسات بالاتر از دوستی ساده درمورد من داشته گرچه اگر میدانستم هم فرقی نمیکرد درست هست که از نظر اخلاقی با هم جور بودیم ولی ... نه نمیشد...
من و مجتبی (مشهور به شاهرخ خان به خاطر شباهتش به شاهرخ) از کودکی و دنیای شیرینش دور شدیم و فقط خاطرات بود که با ذکرشان لبخندی همراه با حسرت آن زمان را روی لبهایمان به جا میگذاشت.

 راستی منظره چلم (قلیون) کشیدن خواهرم هم خیلی جالب بود. با اطمینان کامل یک نفس عمیق از چلم (قلیون) کشید بعد بدون  دادن بازدم پرسید: حالا چیکار کنم؟ دود از دهان و بینی زد بیرون و خواهرم از ترس و خنده شروع به سلفه کرد