مروری به چند سال آخر...به من نگو صبر کن!!!صبر بیش از این چیست؟؟؟
برای نگاهی گذرا به سنون اخیر برمیگردم به حدودا پنج سال پیش. در همین ایام بود که برای اولین بار با دنیای چت آشنا شدم آن هم توسط معصومه.... هنوز دفعه اول یادم هست در چت روم افغانسایت بود و بر حسب اتفاق از کسانی از آب در آمد که ما را خوب میشناخت. البته نفهمید که من کی بودم
با دوستان زیادی آشنا شدم ... اتفاقات زیادی برایم رخ داد که هنوز به خاطر اینکه ختم به خیر شدن خدا را شکر میکنم
میرسیم به دو سال پپیش یعنی سال ۱۳۸۲. در همین سال من امتحانات آخرم را میدادم به حساب ایران کنکور نحسی این سال با مریضی مادر شروع شد و با ناکامی من در گرفتن دیپلم ( آن هم به خاطر چندصدم نمره ) دو بار ناکامی در گرفتن مدرک رانندگی و چند اتفاق دیگر ....
سال بعد از آن همکلاس بودن با خواهرم زهره که اولا دو سال از او بزرگتر هستم و دوما در درس از من زیرکتر باهوشتر و با استعدادتر است. بنا به دلایلی از قبیل زبان تفاوت درسی ما یک سال بود که آن هم از بین رفت و همردیف شدنمان که همیشه مثل کابوسی برای من بود به حقیقت پیوست
در این سال بالاخره توانستم دیپلم بگیرم ولی باز هم هیچ شیرینی برایم نداشت چون روزی که مراسم دیپلم گرفتن توسط مدرسه ما برنامه ریزی شده بود ما در ایران بودیم و من باید بعد از برگشتن میامدم دنبالش
و اما قبولی در دانشگاه. اینجا به هر کس اجازه ورود به  دانشگاه پزشکی داده نمیشه. یا باید نمرات بسیار عالی داشته باشی مثل زهره و یا در قرعه کشی شرکت کنی مثل من. نتیجه ورود زهره درست همان روز پرواز رسید ولی من باید صبر میکردم. به ناچار با اضطراب شدید به طرف ایران برای عروسی عموها عازم شدم در مشهد بودیم که خاله نصرت عزیز همسایه طبقه ۱۴ که بنا به درخواست ما مخصوصا من پست ما را میخواند به منزل پدربزرگ در قم زنگ زد و خبر از قبولی من در دانشگاه پزشکی اوتریخت داد من هم بعد از مطلع شدن توسط تماس همه به مشهد تازه نفس آرامی کشیدم و تازه فهمیدم که تعطیلات چیست ولی این خوشی دوام زیادی نداشت چون وقتی برای تشکر از خاله نصرت زنگ زدیم به هلند رویا جان دختر خاله خبر جدیدی داد و آن اینکه مادرش اشتباه فهمیده بوده. آن نامه از دانشگاه اوتریخت بوده ولی نه از پزشکی بلکه از داروسازی و این به این معنا بود که من در قرعه هم ناکام شده بودم.
نمیدانم شما میتوانید تصور کنید که من چه حالی پیدا کرده بودم یا نه. با خودم میگفتم شاید اگر از همان اول همین خبر را میشنیدم کمتر .... خوب چه میشود کرد هرچه که قسمت باشد همان میشود
هنوز امید کمی بود و آنهم اینکه منتظر باشم و دعا کنم تا چند نفر از لیست به هر دلیلی کم شود تا من به جای آنها وارد پزشکی شوم... پدرم زودتر از ما به هلند برگشت. من هم مثل همیشه با روحیه بسیار خسته ولی ظاهری خندان و شاد به تعطیلات ادامه میدادم. در اصفهان بودیم که پدرم زنگ زد و باز خبر از قبولی در دانشگاه پزشکی آمستردام داد ولی من دیگه باورم نمیشد بعد از تماس با دانشگاه مطمئن شدم ولی دیگه آن شیرینی را نداشت
در تمام این مدت یک مشکل اساسی دیگه هم بود که در اینکه چرا من اینطور شدید عوض شدم بی تاثیر نبود...