مِ برف مایُم... یک داستان میکس دری و ایرانی

 چقدر دلم برای برف و برفبازی تنگ شده. هروقت جام جم از برف این چند روز تهران تصویر نشان میده و یا دوستا داخل ایران (مثل نوید عزیز) درباره اش گپ میزنن یاد خاطرات شیرین کودکی میافتم.

مخصوصا یاد آن کوه برفی بلند کنار اَولی (حیاط) خانهء ایزدی. همان خانه یا اَولی کَلان و یک گاز ( تاب). همان سالی که پدرم افغانستان رفته بود و برف شدیدی باریده بود. همان سالی که برف پشت بام ما را عمو حسن و محسن (پسرهای عموی پدرم) همراه با محمد و حسین (پسرهای دائی پدرم) پارو کردن. همه برفها را یک گوشه جمع کرده بودیم و یک کوه بلند به بلندی ۳ منزل (طبقه) درست کرده بودیم. ما اَولادها را خدا داده بود ( ما بچه ها از خدا خواسته) هر کدام پتنوس (سینی) به دست از کوه بالا میرفتیم و سر پتنوس شیشته (روی سینی نشسته) یا سرعت پائین میلخچیدیدم (سُر میخوردیم)

در هلند با اینکه آب و هوای نسبتا سردی داره ولی به ندرت برف میباره. باز طرفهای شمالش بهتر است. اینجا همین که برف بارید یا زود برف را یخ میزنه یا بعد از او باران میباره و دیگه هیچ اثری از برف باقی نمیگذاره. در طول ۹ سال زندگس در هلند من ۲ دفعه برف دیدم. یکی زمانی که در کمپ مهاجرین در شمال هلند بودیم ( ۱۰ ماه بعد از آمدن ما به هلند) و یک دفعه هم سال پیش در راه رفتن به خانه دکتر حسن واعظ زاده در آلمان سر مرز. 

امسال شب پیش از سال نو میلادی هم برف بارید که البته باز هم من بی نصیب ماندم. شب ساعت ۹ بسیار مانده (خسته) بعد از ۹ ساعت کار در سوپرمارکت و یک ساعت کامل معطل اتوبوس زیر برف ایستاد ماندن خانه رسیدم. البته او یک ساعت انتظار هم یا خاطره داره که بماند

ساعتای ۱۱ بود که کاظم و فائزه (خواهر و برادرم) با اصرار زیاد اجازه الیاس الهام و مهدی را گرفتن تا بِرَن پائین برفبازی. ما در یک بلاک (آپارتمان) ۱۴ منزله (طبقه) زندگی میکنیم. من که بسار مانده بودم به امید فردا همراهیشان نکردم ولی غافل از اینکه فردایش نه برفی بود و نه حتی اثری از برف. باران نصف شب همه را آب کرده بود. حتی آدمک برفی عبوس اَولادها را که گوشکی معاینه من را هم  دور گردنش انداخته بودن . اینجا هم اگر خواستین نگاه کنید و پلِی کنید