بعد از مدتها....

بالاخره امشب باز بیخوابی به سرم زد و باعث شد بنویسم! تا به حال شده دلت از جای دیگه پر باشه و از بدشانسی فرد دیگه ای حرفی بزنه که در آن لحظه برایت تلخ باشه و تو دلت را سر او خالی کنی؟ امشب این اتفاق برای من افتاد. اصلا نمیخواستم مخصوصا امشب که بعد از مدتها.... ولی دست خودم نبود. دیشب در خانه فرزانه بیش از حد به گذشته برگشتیم و با تعریف داستانم خاطرات گذشته را زنده کردم. حس بدی پیدا کردم. خودم را وسط یک دوراهی پیدا کردم که هردو راه به پایان خوبی نمیرسیدن. پشیمان از کرده ها و گفته ها.

راستی چقدر بده که نسبت به حس احساس دوستی و یا حتی عشق بی اعتبار شوی. بی اعتماد دنبال دلیل برای هر حرف و حرکت. خیلی از حرفها ممکن است دلیل آنچنانی نداشته باشن و یا دلیلشان آنقدر واضح و مفهوم باشن که تو از آنها بگذری ولی نفهمی. این بی اعتمادی باعث میشه به ناحق به قضاوت بنشینی و... بگذریم

خانهء فرزانه خوش گذشت. اول خنده و بعد یک گریه حسابی. بعد از غذا اول فیلم شاخه گلی برای عروس را دیدیم و بعد کَل هو نا هو( Kal Ho Na Ho ) فردا هست یا نیست؟.