دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهائیم در قصد جان بود
خیالش لطف های بیکران بود
چرا چون لاله خئنین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
کرا گویم که با این درد جانسوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابرو کمان کرد