درد دل!!!!!!

تقریبا اوائل ماه رمضان بود که مادرم یه غده کوچولو در سینه راستش پیدا کرد. وقتی به ما گفت همه با اطمینان کامل تشخیص دادیم که هیچی نیست. ولی مامان با پافشاریهای بابا رفت دکتر! دکتر هم فوری چند جور آزمایش و از این حرفا! و خلاصه کلام بعد از گذشت یکی دو هفته معلوم شد اون غده لعنتی کوچولو سرطان بوده! اینجا یعنی هلند دکترا راست و پوست کنده به خوده مریض میگن که چشه! اون روز هم واسه گرفتن جواب من همراه مامان رفته بودم. نمی دونین چه حالی بهم دست داد وقتی که شنیدم. آخه من همیشه به این مریضیه لعنتی به چشم یه چیزی که با من و خانوادم خیلی خیلی فاصله داره نگاه میکردم.. . ولی به یکباره چنان نزدیک شد که....!!! میدونین هر وقت از زبون یکی میشنیدم: فلانی با فلان حرفش یا فلان کارش قلبم رو شکست... با خودم میگفتم اینو ببین حال یه چیزی تو فیلما شنیده! ولی اون روز من به خوبی احساس کردم که چه حالی به آدم دست میده و قلب آدم چه جور میشکنه!
سرتون رو به درد نیارم مامان در عرض یک ماه سه بار عمل شد! بعدش هم اشعه. امروز هم اولین جلسه شیمی بود که باز هم توأم با یک خبر بد بود! و اون اینکه مامان از نوع قویه شیمی باید استفاده کنه که درصد بالائی در ریزش مو و باقی اصرات منفی داره! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد