ادامه مسمومیت غذائی در عروسی ۲

خواهر عروس ظرفی از غذا دستم داد گفت: گناه دارد دور بریزیم ببر برای فائزه (خواهر کوچکترم) پدر فرزانه زحمت رساندن ما به خانه را کشیدن. مادرم هنوز از مجلس ختم برنگشته بود فائزه هم هنوز غذا نخورده بود رویا و مادرش که همسایه هستند هم با ما خانه ما آمدن. مادرم که آمد از اینکه فائزه هنوز غذا نخورده بود ناراحت شد به من گفت از غذای عروسی کمی گرم کنم و فائزه با رویا از آن خوردن. آن شب تا ۱:۰۰ بیدار بودیم زنگ زدیم معصومه و مادرش هم آمدن تا فیلمهای عروسی ایران را ببینیم در تمام مدت بعد از غذا تا آخرشب زهره دلدرد داشت همه و زهره خودش فکر کردیم مثل همیشه از معده ضعیفش هست ۴ قرص معده خورد و خوابید و اما فردا
من هم روز را با دلپیچه شروع کردم ولی جدی نگرفتم مشغول کارهای خانه بودم که تلفن زنگ زد. رنگین بود بعد از احوالپرسی پرسید: دیشب شما حالتون چطور بود ...زهره:خوب بودیم من کمی دلدرد داشتم.... رنگین: من ونجیب که اصلا نخوابیدیم ...(رنگین دختر ساده دلی هست زهره ترسید نکنه رنگین تمام ماجرای شب زفافش را برایش تعریف بکنه) زهره:چرا؟.... رنگین:هیچی شب تا صبح از این طرف به آن طرف خانه راه رفتیم نجیب حالش خیلی خراب شد بردیم بیمارستان .... زهره:چرا؟ ... رنگین : مسمومیت غذائی مسعود هم بیمارستان هست زنگ زدم ببینم شما چطورین... زهره:والا من که دیشب دلدرد بودم از باقی فعلا که خبری نیست.
 همین که گوشی تلفن گذاشته شد فائزه شروع کرد به ناله و به خود پیچیدن همه ما فکر کردیم به خاطر جلب توجه ما اینکار را میکند و باور نکردیم ولی آهسته آهسته دلدرد به دلپیچه و گلاب به رو اسحال و استفراق شدید مبدل شد... در این میان تلفن ما آرام نداشت یا زنگ زده میشد یا زنگ میامد تلفنها اکثرا برای کشف این بود که کدام یک از غذاها مسموم بوده. سوالاتی که پرسیده میشد: سلام چطوری خوبی؟ آهان تو هم مریضی... تو از چی خوردی؟ از گوشت مرغ بیشتر خوردی یا گوسفند؟ میوه چی؟ خوردی؟ ..... و اگر طرف خوب بود: از چی نخوردی؟........  خلاصه خبر مسموم بودن غذا مثل بمب منفجر شد و آمار مجروحین هم بالا میرفت به هر دکتر خانوادگی که زنگ میزدی چند مریض جلوتر از تو و به غیر از تو داشته
معصومه تفلک هم از مجروحین با جراحت شدید بود وقتی ناله کنان و با سر و وضع بسیار مریض گونه داخل بخش اورژانس شده دیده صدای ناله چند نفر دیگه هم بلند هست از آن جمله همان پسری که چشم من و فرزانه و حسینا را دزدیده بود معصوم میگه آنچنان دادو بیداد میکرده و به داماد نفرین میکرده که معصوم درد خودش را فراموش میکنه.
دو روز بعد هنوز آمار رو به زیاد شدن بود حال فائزه هم به حدی بد شد که رفتیم بیمارستان. بعد از شنیدن دوباره اینکه ما چندمین مریض مراجع هستیم منتظر نوبتمان نشسته بودیم که .........

باقی دفعه بعد

مسمومیت غذائی در عروسی

شنبه هفته پیش دعوت بودیم به عروسی نجیب خان و رنگین جان. جای همه دوستان خالی عروسی خوبی بود. خواننده مجلس هم از خواننده های معروف اینجا بود به نام زبیر نیکبین. خیلی شاد و با حال میخواند از قضا من خاطره هم دارم از این خواننده. روز مهاجرین دو سال پیش همین خواننده از طرف افغانها دعوت بود. اگر فرصت شد خاطرات آن روز را هم مینویسم. و اما عروسی:
وقتی من و خواهرم با خاله و رویا داخل سالن شدیم تعداد کمی از مهمانها جلوتر از ما آمده بودن ما هم رفتیم یک میز خالی را برای نشستن انتخاب کردیم بعد از ما معصومه با مادرش آمد و او هم کنار ما نشست و همینطور فرزانه حسینا دختر دای فرزانه روئینا و حسینه تقریبا همه دخترهای جوان مجلس همه گرد یک میز. زبیر بیچاره بدون هیچ فاصله و پشت سر هم آهنگهای شاد میخواند ولی فقط دو خواهر داماد به آهنگهای شاد او جواب میدادن. مهمانها یک به یک آمدن ولی عروس مادر و خواهر عروس هنوز نیامده بودن. همه میدانستن که هنوز مشغول غذا هستن چون آشپز کرایه نشده بود.میز ما توجه همه مهمانها را جلب کرده بود چون ۴ دختر از جمع دختران از همه خوبتر لباس پوشیده بودن ولی در عین حال با حجاب بودن ( معصومه زهره رویا و من) جالبیش در این بود که از ما خواستن برقصیم. خیلی خنده دار بود آخر یعنی باحجاب بودن دخترها در اروپا انقدر عادی شدهکه نمیفهمند فرق بین یک باحجاب و بی حجاب چی هست؟ 
آهسته آهسته میدان رقص پر شد از پسرهای مجلس که برای ما دخترها هنرنمائی میکردن یکی از بین همه بیشتر توجه ما ( فرزانه دختردائی اش و من) را جلب کرده بود نوبت غذا شد. دستپخت مادر عروس زبانزد خاص و عام بود ولی من چون همراه با فرزانه و حسینا غذا گرفتم و به خاطر تقریبا خالی ماندن بشقابهای دو همراه کم غذا گرفتم.غذا صرف شد محفل چند ساعتی ادامه داشت اختتامیه کیک بود.تعداد زیادی از مهمانها نیامده بودن و به همین خاطر غذا ضافه شده بود. وقتی ما میخواستیم طرف خانه حرکت کنیم................

باقی دفعه بعد

سفر به ایران قسمت دوم: مشهد ۲

چیزی که در مورد مشهد فراموش کردم بنویسم این بود که چقدر دیدن مجتبی همراه مریم برای من جالب بود. مجتبی که از سن کودکی همسن و همبازی خوبی بود و چه خاطره های مشترکی که نداشتیم حالا با مریم ازدواج کرده بود خیلی جالب بود و مشکل... من و مجتبی همیشه عادت داشتیم با متلک و شوخی همدیگر را اذیت  و مسخره کنیم ولی حالا باید من جلوی خودم را میگرفتم چون میترسیدم در نظر مریم باعث سوء تفاهم شود. چون مریم از فامیل نبود و من را برای دفعه اول میدید. این برای همه عجیب بود حتی برای خودش تا حدی که یک روز من را در آشپزخانه تنها دید آمد جلو گفت: چیزی شده؟ بین من و تو اختلافی پیش آمده؟ ...دوستی ما خیلی قدیمیتر از این حرفاست.
بعد از آن روز من اول با مریم حرف زدم و از قدیم و از عادت بد ولی دوستانه مان گفتم او هم خندید و گفت من از همه چیز خبر دارو مجتی تعریف کرده بود. من سعی کردم برخوردم را مثل قدیم کنم ولی خاه ناخاه ما فرق کرده بودیم هردو بزرگ شده بودیم و زندگی جدا داشتیم.
 تا همین سه سال پیش که ایران رفتیم مجتبی خیال ازدواج با من را داشت چندین بار هم از من خواستگاری کرد. شاید هم همین باعث شده بود من طور دیگری در موردش فکر کنم و شاید حرفائی که زهرا ( دوست من و عمه او) گفته بود. همان حرفائی که یک شب تا صبح را در بر گرفت.. زهرا میگفت و من مات از تعجب میگفتم نه شوخی مینکنی مجتبی امکان نداره به این حد من را ...نه..
زهرا آن شب خیلی عصبانی بود میگفت من خیلی بی انصافانه با مجتبی برخورد کردم ولی من واقعا اصلا نفهمیده بودم که او احساسات بالاتر از دوستی ساده درمورد من داشته گرچه اگر میدانستم هم فرقی نمیکرد درست هست که از نظر اخلاقی با هم جور بودیم ولی ... نه نمیشد...
من و مجتبی (مشهور به شاهرخ خان به خاطر شباهتش به شاهرخ) از کودکی و دنیای شیرینش دور شدیم و فقط خاطرات بود که با ذکرشان لبخندی همراه با حسرت آن زمان را روی لبهایمان به جا میگذاشت.

 راستی منظره چلم (قلیون) کشیدن خواهرم هم خیلی جالب بود. با اطمینان کامل یک نفس عمیق از چلم (قلیون) کشید بعد بدون  دادن بازدم پرسید: حالا چیکار کنم؟ دود از دهان و بینی زد بیرون و خواهرم از ترس و خنده شروع به سلفه کرد

این آهنگ شماره ۸ از همین فریدون که لینک دادم هست گوش کنید قشنگه

گفتی بمون با من بمون گفتم میمونم
گفتی با دل تنگیم بخون
گفتم میخونــــــــم

گفتم مست و عاشقم دیوونه تو
هر شب خرابم گوشه می خونه تو
گفتی ببندم عهدو با یاد تو بستم
تاج غرورم را به زیر پات شکستم
گفتی که باید عاشق و دیوونه باشم
چون ساغی هر شب می کش می خونه باشم
گفتی که باید خاطرم شرط تو باشه
راه خیال خسته ام خط تو باشه
گفتی که بر یاس تنت پیرهن بدوزم
چون شاپرک باشم که از حرفت بسوزم
گفتی که دستمو بگیر گفتم میگیرم
گفتی که از عشقم بمیر گفتم میمیرم
گفتم و گریه کردمو پای تو ساختم
این دل سر به راهو آسون به تو باختم

گفتی بمون با من بمون گفتم میمونم
گفتی با دل تنگیم بخون
گفتم میخونــــــــــم

چرا با این که میدونم خطا کرده
هنوز دلگرم امیدم که برگرده

چرا با این که میدونم خطا کرده
هنوز دلگرم امیدم که برگــــــرده

گفتم و گریه کردمو پای تو ساختم
این دل سر به راهو آسون به تو باختم


گفتی بمون با من بمون گفتم میمونم
گفتی با دل تنگیــم بخون
گفتم میخونــــــــــم

سفر به ایران قسمت اول: مشهد

بالاخره بعد از چندوقت فرصت شد بیایم اینجا. از یک ماه پیش من قصد داشتم خاطرات سفرخود به ایران را پیش از فراموشی اینجا بنویسم حیف بود چون واقعا امسال خوشگذشت جای همه دوستان خالی. شکر خدا همه مراسمهای عروسی هم بخیر و خوبی گذشتن.
اول از همه طبق معمول قم بعد از یک هفته به طور معجزه آسا بلیت قطار برای سفر مشهد تهیه شد. در طی سفر با یکی از دوستان قدیمی همسفر بودیم. جای همه خالی یک هفته مشهد بودیم. بعد از استقرار در خانه عموی مادرم رفتیم زیارت حرم اما رضا(ع) باز هم جای همه خالی. همینکه وارد حرم شدم و به محز دیدن زریح چنان بغض دو ساله ترکید که خودم هم ترسیدم ولی در عوض خوب خالی شدم احساس سبکی میکردم.
(در دو سال اخیر اتفاقات زیادی در زندگیم رخ داد. بعضی خوش آیند که بعدها تبدیل به ناخوش آیند و حتی میشود گفت تبدیل به بدترین شدن مثل آشنائی با بعضی هائی که از بیوفاترینها و سنگدلترین های عهد خود هستن و بعضی چیزهای کوچک و بزرگ دیگر............................البته اتفاقات بد با برکت تر بودن  ناکامی در گرفتن دیپلم و تصدیق (گواهینامه رانندگی) و بدترین حادثه  مریضی مادرم که به حمداالله برطرف شد)
در طول یک هفته مشهد به غیر از مهمانیها برنامه میامی و کوی سنگی هم برپا شد.در میامی با یک پدیده بسیار جالب برخورد کردم. میامی زیارت امامزاده یحیی هست و بسیار باب الحوائج. در قسمت زنانه در یک گوشه همه جمع شده بودن بعضی برای تماشا بعضی هم برای نوبت..... نوبت برای خواندن نماز حاجت. قضیه از این قرار هست که هر کسی که حاجت داشت دو رکعت نماز حاجت نیت میکردن در رکعت دوم بعد از حمد و سوره سه صلوات ....در حین گفتن سه صلوات کسی که حاجتش روا میشد به طور عجیبی از ناحیه کمر به بالا میچرخید. من باورش برایم مشکل بود ولی وقتی با چشمان خود مادر. خواهر و خاله خودم را دیدم دیگه چاره ای جز باور کردن نداشتم. یک کوهنوردی جانانه هم در آخر برنامه بود که واقعا عالی بود اولا چون بعد از سه سال کوه میرفتم دوما با کفش و لباس غیر مناسب( کفش سفید کرری دار(پاشنه بلند) )
و اما کوه سنگی اولین کاری که کردم گرفتن یک عکس یادگاری کنار شیری که در ورودی پارک هست بود. من اولین عکسم با این شیر از وقتی هست که کمتر از یک سال عمر داشتم. و حالا هردو عکس در کنار هم در آلبوم هستن....یک مقایسه جالب از اثر زمان بر جسم یک انسان. بعد از بالا رفتن از کوه لذت بردن از منظره عالی و گرفتن عکس برای اولین بار طمع چلم (قلیون) را هم چشیدم. برای یکبار و برای خاطره انگیزتر کردن آن روز خوب بود.