دخترکی از دیار غربت کشور گلها یعنی هلند اصالتا اهل افغانستان و متولد ایران به همین خاطر شاید اینجا با سه زبان دنیا بر خورد کنید یعنی هلندی زبان محل سکنی دری زبان مادری و ایرانی زبان محل ولادت
ادامه...
اگه خواستی خوب بفهمی اول قبلی را بخوان .......... چون اینجا هم فروشنده با صدای بلند و گوشخراش اجناس خود را میفروشه و هرکس صدای بلندتر داشته باشه توجه بیشتری راجلب میکنه و در نتیجه فروش بیشتری داره ما هم نمیدانم شاید تحت تهثیر همین تکنیک بازاریها خرید زیادی کردیم که بنده هم طبق معمول بخشی از خرید را صاحب بودم: دو بلیز نخی بلند با گلدوزی دور یخن (یقه) و پائین به رنگ سبز روشن و قشماق چایی (صورتی) تیره در حین خرید به دوستان آشنایان هموطنان و همزبانهای زیادی برخوردیم که بعضی آشنایان مثل آقای محمدی و دوستان آمنه خانم وپسرشان خودشان را ناشناس سر دادن (ناشناس نشون دادن) ولی در عوض یک نا آشنای هموطن که تازه با دعوتنامه وبرای مدتی به هلند آمده بود زیادتر از حد آشنا (سر صحبت را باز کرد و برای بیشتر از ۱۵ دقیقه ما ایستاده بودیم. و اما ما هم در مقابل زکیه جان و مادرش خودمان را به دیگه راه زدیم (به یه راه دیگه زدیم) ولی با دلیل ( ایشان همین هفته در مورد خاصی جواب رد گرفت) در راه برگشت سری زدیم به دوست بسیار عزیز حسینه جان که در همان مغازه ای که من قبلاً کار میکردم کار میکند من به دلایلی از با صاحب مغازه مشکلاتی پیدا کردم ولی حالا صاحب مغازه عوض شده. خاطرات خوشی از آن زمان که انجا کار میکردم دارم و همیشه دلم میخواست دوباره مشغول به کار شوم دیروز حسینه جان گفت که یکی از دخترانی که آنجا کار میکرده رفته و اگر من بتوانم دو روز ذر هفته کار کنم مرا قبول میکنن چون سابقه کاری دارم ( حسینه جان همین لحظه به خانه زنگ زده و مشغول صحبت هستم ........خوب مثل اینکه قضیه حل است و اگر خدا بخواهد به زودی کار را شروع میکنم ممنون لطف حسینه جان ) و اما بهترین شیرینترین و مانده گارترین قسمت روز ..... شبش بود ..... وقتی که بالاخره مستقیم ..............
نه ایندفعه دیگه ادامه ندارد این قسمت خصوصی هست و میخواهم برای خودم باشه و شیرینی اش را با کسی قسمت نمی کنم
سهراب
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1384 ساعت 03:18 ق.ظ
احتمالا داستان اینطوری تمام میشود. مانده گار ترین قسمت روز..... شبش بود(باز شونصد تا نقطه!) که اولا روز نبود دیگه که این خودش خیلی مهمه! و اینطور ادامه پیدا می کنه که چون شب بود با خیال راحت به رختخواب رفتم و تا صبح دیگه چیزی نفهمیدم! چون از خستگی بی هوش شده بودم. اصولا وقتی کسی نیست و آدم میتونه با خیال راحت بخوابه جزو خاطرات شیرین زندگی هست:))
سلام حال شما دختر تنها خوبه
لطفآ برام ایمیل بفرست
دوست دار شما محمد
سلام
مطالب خواندنی و زیبائی داری ..........خسته نباشی
همیشه شاد زی
ای خسیسسسسسسسس س س س س
سلام دوباره اگر می خوای که یاد بگیری که چطور تروجان رو از کامپیترت پاک کنی باید بلد باشی که تروجان بسازی و
وقتی که ساختی تروجان توی ۴ آدرس بیشتر نصب نمی شه و
بادی ۴ تا رو نصب کنی که قبلی رو پاک کنن ......
::// مارمولنگ \::
عالی بود .
به من سر بزن. موفق باشی
احتمالا داستان اینطوری تمام میشود.
مانده گار ترین قسمت روز..... شبش بود(باز شونصد تا نقطه!) که اولا روز نبود دیگه که این خودش خیلی مهمه!
و اینطور ادامه پیدا می کنه که چون شب بود با خیال راحت به رختخواب رفتم و تا صبح دیگه چیزی نفهمیدم!
چون از خستگی بی هوش شده بودم. اصولا وقتی کسی نیست و آدم میتونه با خیال راحت بخوابه جزو خاطرات شیرین زندگی هست:))
سلام/چه عجب/امیدوارم خوب باشیدوممنون از اینکه به من سرزدید/موفق باشید