فقط جهت به یاد داشتن تاریخ

لحظه ء خداحافظی به سینه ام فشردمت
اشک چشمام جاری شد دست خدا سپردمت
دل من راضی نبود به این جدائی نازنین
عزیزم منو ببخش اگه یه وقت آزردمت
......
لحظه ء خداحافظی از آهنگهای حمیرا  


امروز کاظم به سلامتی دیپلم VWO یه خودش را گرفت ولی من نتوانستم در مجلسش شرکت کنم ان شاالله که مبارکش باشه و موفقتر از گذشته ادامه بده

کاش آن کامنت را نمی دیدم و نمیخواندم

مروری به چند سال آخر...به من نگو صبر کن!!!صبر بیش از این چیست؟؟؟

برای نگاهی گذرا به سنون اخیر برمیگردم به حدودا پنج سال پیش. در همین ایام بود که برای اولین بار با دنیای چت آشنا شدم آن هم توسط معصومه.... هنوز دفعه اول یادم هست در چت روم افغانسایت بود و بر حسب اتفاق از کسانی از آب در آمد که ما را خوب میشناخت. البته نفهمید که من کی بودم
با دوستان زیادی آشنا شدم ... اتفاقات زیادی برایم رخ داد که هنوز به خاطر اینکه ختم به خیر شدن خدا را شکر میکنم
میرسیم به دو سال پپیش یعنی سال ۱۳۸۲. در همین سال من امتحانات آخرم را میدادم به حساب ایران کنکور نحسی این سال با مریضی مادر شروع شد و با ناکامی من در گرفتن دیپلم ( آن هم به خاطر چندصدم نمره ) دو بار ناکامی در گرفتن مدرک رانندگی و چند اتفاق دیگر ....
سال بعد از آن همکلاس بودن با خواهرم زهره که اولا دو سال از او بزرگتر هستم و دوما در درس از من زیرکتر باهوشتر و با استعدادتر است. بنا به دلایلی از قبیل زبان تفاوت درسی ما یک سال بود که آن هم از بین رفت و همردیف شدنمان که همیشه مثل کابوسی برای من بود به حقیقت پیوست
در این سال بالاخره توانستم دیپلم بگیرم ولی باز هم هیچ شیرینی برایم نداشت چون روزی که مراسم دیپلم گرفتن توسط مدرسه ما برنامه ریزی شده بود ما در ایران بودیم و من باید بعد از برگشتن میامدم دنبالش
و اما قبولی در دانشگاه. اینجا به هر کس اجازه ورود به  دانشگاه پزشکی داده نمیشه. یا باید نمرات بسیار عالی داشته باشی مثل زهره و یا در قرعه کشی شرکت کنی مثل من. نتیجه ورود زهره درست همان روز پرواز رسید ولی من باید صبر میکردم. به ناچار با اضطراب شدید به طرف ایران برای عروسی عموها عازم شدم در مشهد بودیم که خاله نصرت عزیز همسایه طبقه ۱۴ که بنا به درخواست ما مخصوصا من پست ما را میخواند به منزل پدربزرگ در قم زنگ زد و خبر از قبولی من در دانشگاه پزشکی اوتریخت داد من هم بعد از مطلع شدن توسط تماس همه به مشهد تازه نفس آرامی کشیدم و تازه فهمیدم که تعطیلات چیست ولی این خوشی دوام زیادی نداشت چون وقتی برای تشکر از خاله نصرت زنگ زدیم به هلند رویا جان دختر خاله خبر جدیدی داد و آن اینکه مادرش اشتباه فهمیده بوده. آن نامه از دانشگاه اوتریخت بوده ولی نه از پزشکی بلکه از داروسازی و این به این معنا بود که من در قرعه هم ناکام شده بودم.
نمیدانم شما میتوانید تصور کنید که من چه حالی پیدا کرده بودم یا نه. با خودم میگفتم شاید اگر از همان اول همین خبر را میشنیدم کمتر .... خوب چه میشود کرد هرچه که قسمت باشد همان میشود
هنوز امید کمی بود و آنهم اینکه منتظر باشم و دعا کنم تا چند نفر از لیست به هر دلیلی کم شود تا من به جای آنها وارد پزشکی شوم... پدرم زودتر از ما به هلند برگشت. من هم مثل همیشه با روحیه بسیار خسته ولی ظاهری خندان و شاد به تعطیلات ادامه میدادم. در اصفهان بودیم که پدرم زنگ زد و باز خبر از قبولی در دانشگاه پزشکی آمستردام داد ولی من دیگه باورم نمیشد بعد از تماس با دانشگاه مطمئن شدم ولی دیگه آن شیرینی را نداشت
در تمام این مدت یک مشکل اساسی دیگه هم بود که در اینکه چرا من اینطور شدید عوض شدم بی تاثیر نبود...

                   

                                                                                      

                        

دل من شکوه مکن

دل من شکوه مکن 
از کَس و نا کَس دل من
دل من ترا ز عشق و عاشقی بس
 دل من دل من
دل من دنیا را شناختی دل من
مرد و نا مردها را شناختی دل من
عشق  و  آدم ها را شناختی دل من
دل من یاران زمانه نا سپاس و نا مهربانن
عشقشان خالی و ریائی
راهشان عاقبت جدائی
دل من دنیا را شناختی دل من
مرد و نا مردها را شناختی دل من
 عشق  و  آدم ها را شناختی دل من
دل من شکوه مکن 
از کَس و نا کَس دل من
دل من ترا ز عشق و عاشقی بس
 دل من دل من

deleted

I love walking in the rain
?you know why
because no one sees me crying




ادامه خاطرات ۳

اگه خواستی خوب بفهمی اول قبلی را بخوان
.......... چون اینجا هم فروشنده با صدای بلند و گوشخراش اجناس خود را میفروشه و هرکس صدای بلندتر داشته باشه توجه بیشتری راجلب میکنه و در نتیجه فروش بیشتری داره ما هم نمیدانم شاید تحت تهثیر همین تکنیک بازاریها خرید زیادی کردیم که بنده هم طبق معمول بخشی از خرید را صاحب بودم: دو بلیز نخی بلند با گلدوزی دور یخن (یقه) و پائین به رنگ سبز روشن و قشماق چایی (صورتی) تیره  
در حین خرید به دوستان آشنایان هموطنان و همزبانهای زیادی برخوردیم که بعضی آشنایان مثل آقای محمدی و دوستان آمنه خانم وپسرشان خودشان را ناشناس سر دادن (ناشناس نشون دادن) ولی در عوض یک نا آشنای هموطن که تازه با دعوتنامه وبرای مدتی به هلند آمده بود زیادتر از حد آشنا (سر صحبت را باز کرد و برای بیشتر از
۱۵ دقیقه ما ایستاده بودیم. و اما ما هم در مقابل زکیه جان و مادرش خودمان را به دیگه راه زدیم (به یه راه دیگه زدیم) ولی با دلیل ( ایشان همین هفته در مورد خاصی جواب رد گرفت) 
در راه برگشت سری زدیم به دوست بسیار عزیز حسینه جان که در همان مغازه ای که من قبلاً کار میکردم کار میکند من به دلایلی از با صاحب مغازه مشکلاتی پیدا کردم ولی حالا صاحب مغازه عوض شده. خاطرات خوشی از آن زمان که انجا کار میکردم دارم و همیشه دلم میخواست دوباره مشغول به کار شوم دیروز حسینه جان گفت که یکی از دخترانی که آنجا کار میکرده رفته و اگر من بتوانم دو روز ذر هفته کار کنم مرا قبول میکنن چون سابقه کاری دارم  ( حسینه جان همین لحظه به خانه زنگ زده و مشغول صحبت هستم ........خوب مثل اینکه قضیه حل است و اگر خدا بخواهد به زودی کار را شروع میکنم ممنون لطف حسینه جان )
و اما بهترین شیرینترین و مانده گارترین قسمت روز ..... شبش بود ..... وقتی که بالاخره مستقیم ..............

نه ایندفعه دیگه ادامه ندارد این قسمت خصوصی هست و میخواهم برای خودم باشه و شیرینی اش را با کسی قسمت نمی کنم

خاطرات (۳) یک روز به یاد ماندنی در netherland den haag markt

دیروز به خاطر اتفاقات جالب شیرین و خنده داری که با خود داشت تبدیل شد به بهترین روز بعد از مدتها
پریشب بعد از خداحافظی با "استاد " تصمیم گرفتم فردایش که دیروز باشه دانشگاه نرم چون درس مهمی نداشتم حوصله ۴
ساعت در راه بودن برای هیچ را نداشتم ولی از طرفی تحمل ماندن در خانه را هم نداشتم (چقدر نداشتم شد) به همین دلیل تصمیم گرفتم با پدر و مادر همسفر شوم و برای خرید و تبدیل هوا به دِن هاخ یا دِن هَگ و یا همان شهر لاهه که دادگاه بین المللی را داره  و در چند کیلومتری ما است برم  
همانطور که مشغول جمع کردن میز صبحانه بودم یکی از مسائل شرعی که مدتها بود باعث کنحکاوی ام شده بود را بالاخره با حضرت ابوی (اسلام شناس ساستمدار مولف و.....) درمیان گذاشتم و جواب گرفتم که اگر شد یک روز اینجا هم مینویسم
بعد با پدر به دنبال مادر که
cesartherapy داشت رفتیم سه نفره به سوی بازار hoefkade/ openmarkt  عازم شدیم. قبل از بازار به یک مینی سوپرمارکت پاکستانی و یک مغازه ترکی  رفتیم. نزدیک مغازه ترکی با یک صحنه خیلی جالب و خنده دار مواجه شدم
طاهر یکی از دوستان پاکستانی دوران مندریان mondriaan
است را دیدم ولی در وضعیتی غیر قابل باور ایشان که همیشه درباره BMW و mercedes benz  اش قصه ها تعریف میکرد و جمعیت دختران دورش را زیادتر میکرد در یک ابوغرازه ای سرخ رنگ بعد از دیدن من آرنگ کرد (بوق زد) ولی همینکه دید همزمان با من مادرم و چند عابر دیگه هم به طرفش سَیل (نگاه‌) کردن ترسید و وانمود کرد که او نبوده ولی بعد از دست تکان دادن من ترسش پرید و جرات کرد دستی تکان بده
این بازار به خاطر اینکه اکثر فروشنده ها و خریدارهایش یا ترکن یا مراکشی و یا مسلمان ( که آنها هم اگر با حجاب باشن در نگاه اول هلندی ها ترک هستن) به بازار ترکها هم معروف هست هروقت به این بازار میایم یاد ایران قم میدان کهنه می اُفتم  به خاطر اینکه ..................

به خاطر اینکه اولاً این دفعه دومه که این متن را امشب تایپ میکنم دستم درد گرفته ( دفعه اولش که کامل شده بود اشتباهاً پاک شد)
 دوماً به فرمودهء استاد عزیز که هرکجا به هرحالت و با هرکس که هست شاد وخوب باشه و سایه شان از سر ما هم کم نشه : اگر خواستی متنی که مینویسی را کسی تا آخر بخوانه طولانی نکن و تیکه تیکه بگذار و کلمه ادامه دارد یادت نره ....... ما هم میگیم چشم استاد ... دوستان ادامه دارد

خدا بود همراهت

خدا بود همراهت
قرآن پشت و پناهت
زیارت سخی جان
کند ز غم نگاهت

بیا یار جان ز غم بیمارم امشب
ستاره در هوا  میشمارم امشب
مَه که مُردُم از غم پروا نداره
ترا من به خدا میسپارم امشب

قد سروت الهی خم نبینه
دل شادت الهی غم نبینه 
ستمهایی که از دستت کشیدم
الهی در جهان آدم نبینه

خدا بود همراهت
قرآن پشت و پناهت
زیارت سخی جان
کند ز غم نگاهت

ترانه ای از محبوبترین خواننده جوانمرگ وطنم احمد ظاهر

پ.ن. برای دوستان ایرانی تبار عزیز
زیارت سخی جان = زیارتی که به یاد شاه اولیا علی مرتضی در محل عبور ایشان بنا شده
پروا نداره = عیب نداره

خاطرات ۲

سپیده: یعنی من هیچ خاطره ای از خودم به جا نگذاشتم که به این ساده گی و سرعت به فراموشی سپرده شدم؟
من: ؟؟؟؟!!!!!!!
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد